19 آبان 1389 |
آی قصه
آی قصه قصه قصه
نون و پنیر و پسته
اگر همین قصه گومون
میفهمیدش روی زمین
نون دیگه نیست
پنیر و پسته دیگه نیست
هیچ موقع قصه نمیگفت
راز نهفته نمیگفت
قصه شو با حرف دیگه شروع میکرد
راستی به آخر میرسید
ختم کلام قصمون
چطور باید تموم میشد؟
قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونش نرسید
قصه تموم شد اینجوری
حرفا حروم شد اینجوری
وقتی که قصه نداریم
نون نداریم پنیرو پسته نداریم
چطور باید قصه ما تموم بشه
یعنی باید کلاغه تو راه بمونه؟
اینجور باشه کلاغه تو قصه ما
رو بوم که هیچ به آسمونم نمیره
نمیپره به آسمون
نمیشینه رو بوممون
آخه دیگه قصه گومون
قصه نداره که بگه
راز نهفته نداره که بگه
خلاصه که یه جورایی بی رحمیه
وقتی کار قصه گومون بی شرمیه
بزار راوی قصه بگه
حرفای پر غصه بگه
دلش پره از این و اون
بزار خالی کنه غمو
باشه بگو قصه بگو
از این سیه روز بگو
اگر که نونی نداریم تو سفرمون
اگر پنیر و پسته نداریم
عیب نداره دل که داریم
آویزه گوش میکنیم حرفاتو ما
آخر قصه هم دیگه مهم نیست
پنیر وپسته هم دیگه مهم نیست
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : Mehr
|