یک شنبه 17 بهمن 1389 |
زندگی زیباست اگر بگدارند
زندگی زیباست اگر بگذارند. زندگی حس تماشاست اگز بگدارند. غرق تماشا می شوم اما در این میان کسی مرا به سوی خود می خواند،می روم به سوی روشنایی او میگوید بیا،می بینمت حست می کنم.به دنبالش می روم و می گویم نمی بینمت کجایی؟؟
سایه ای در روشنایی می بینم به طرفش می روم او را قبلا در رویا هایم ملاقات کرده ام،اما اکنون چه هنوز در رویا ام؟؟؟
صدایم میکند دوستش داشتم عشق را با وجود او احساس می کردم تا زمانی عاشق بودم که او بود تا زمانیخوشحال بودم که او بود.
غرق تماشایش شدم گفتم که دیگر تنهایت نمیگدارم هر جا که روی می آیم،گفت برگرد این راه خطرناک است.گفتم که من هرجا تو باشی هستم چه خطرناک باشد چه بی خطر.گفتم تنهایم نگذار گفت نمیگدارم اما باید بروم.گفتم دوستت میدارم نرو... گفت من بیشتر دوستت میدارم.
اما بعد از مدتی او رفت،او من عاشق را تنها گداشت و رفت.
بعد از مدتی ناگهان از دور صدایی شنیدم به دنبالش رفتم مرا به سوی خود فرا میخواند.چشمانم را گشودم همه چیز در یک آن محو شد و دیگر یارم نیامد.
پس از آن رندگی بس دشوار و طاقت فرسا شد،نمیدانم آیا همه یک رویا بود یا نه ولی میدانم که او وجود دارد عشقم وجود دارد او مرا می بیند،میشنود که چه میگویم همیشه میگفت اگر از اعماق وجودت صدایم کنی می آیم.همیشه می امد اما حالا هرچه صدایش میکنم نمی آید ضجه زدم نیامد گریه هایم دیگر بی اثر شد برای دیدار او...
دیگر چه می توانم بکنم بی او زندگی بسی بی معناست.دشوار است. دشوار است بی او ماندن،بی او بودن،بی او نفس کشیدن،زندگی بی او بی معناست.
زندگی هنگامی زیبا بود که با او در ساحل امن آرامش قدم می زدیم و من سرم را روی شانه اش میگداشتم و از کنار او بودن لذت می بردم و غرق تماشایش می شدم.منتظرش هستم سالهاست منتظرش هستم.بعد از مدتی آمد اما هم اکنون رفته وباز تنها منتظر یک نشانه ام می دانم که به سراغم می آید می دانم صدایم را می شنود.سالهاست قسمتم تنهایی ست و بس.
اما می خواهم بگویم که چه می شنوی و چه نه دوستت دارم و منتظرت می مانم.
زندگی زیباست اگر بگذارند....
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : Mehr
|