![]() |
28 آبان 1389 |
بیشتر برای وبلاگ آدم های خوب شهر نوشته شد ...
خط دوی مترو. ایام اغتشاشات. کتابی از امام خامنهای را برای خواندن از داخل کیفم در میآورم. هنوز شروع به خواندن نکردم که دارم تو ذهنم صحنهسازی میکنم که الان یکی میاد بهم یک تیکهای میاندازه. کتاب را باز میکنم. شروع میکنم به خواندن کتاب.
کتاب برخی از آیات قرآن است به همراه مختصری از توضیحات امام خامنهای پیرامون آیه. در مقدمه اش توضیح داده کتاب مجموعهای از خلاصه مباحث مطرح شده در جلسات سخنرانی ایشان میباشد تا به حضار داده شود. هنوز یک صفحه نشده که کناریام یک نگاهی به کتاب میاندازد. طوری نگاه میکندکه من ببینم و متوجه شوم! بعد به آرامی، انگار میخواهد حواسم را بهم نریزد، میپرسد... سوالش شروع نشده به او یک نگاهی میاندازم. قبل از اینکه سوالش بخواهد حواسم را پرت کرده باشد. موهای جالب و فشناش به چشمم آمد. گفتم الان هست که یک تیکهای میاندازه. ... پرسید: ببخشید اسم کتاب چیست؟ کتاب را بهش نشان دادم. گفت نویسنده اش کیست؟ گفتم آقای خامنهای! رهبر معظم انقلاب. یک نگاه دیگر انداخت. گفت من چند وقتی دنبال اینطور کتابی میگشتم. که به طور خلاصه آیات را توضیح داده باشد. آن هم خیلی به روز! بعد من بهش گفتم که آره. کتاب آیات را فقط فردی تفسیر نکرده و تفسیرهای اجتماعی سیاسی خوبی دارد. گفتم قابل ندارد. گفت: تشکر. کاغذ قلم در آورد. اسم کتاب را یادداشت کرد. من دوباره نتوانستم ادامه بدم خواندن را. کلا رفتیم تو فکر.
نظرات شما عزیزان:
![]() نویسنده : Mehr
![]() |