چهار شنبه 14 دی 1390 |
براي فرار از غم غروب هنگامم
براي علاج بغض عصرانهام
خورشيد را گرفتم
در قفسي گذاشتم
در اتاقم ،تا هميشه روز باشد
بيغروبي دلگير...
نگاه خورشيد را غم گرفت
صورتش خونمرده شد چون غروب
و من باورم شد
غم من، بغض من
همه دلتنگيهايم
از اسارت است
نه از غروب
سينا بهمنش
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها: انتهاي روياي الهه عزيز, غروب آفتاب,
نویسنده : Mehr
|