پنج شنبه 17 آذر 1390 |
سلام خسته نباشید...تقدیم به همه ی ادمایی که ازادگی خاصیت انهاست...
چه زیبا و محکم برگشت!
پرده ی خیمه را کنار زد ، نگاهی به سمت خیمه گاه حسین کرد ، صدای تبلِ لشگر نگاهش را جا به جا کرد ، لشگری جدیدآمده بود. این همه لشکر برای جنگ با 72 نفر!!؟؟
خدای
من ، این جماعتی که من می بینم تا سر از بدن حسین جدا نکند آرام نمی گیرد ، این چه
کار بود من کردم ، من راه را بر حسین بستم، خون فرزند فاطمه بر
گردن من است... آخر دستور امیر عبید الله بود، من مأمور بودم و معذور ...
-
حر ! با تو ام ای حر ، خودت را فریب نده !کدام امیر ؟ کدام دستور ؟ فرزند
رسول خدا را به مسلخ بردی ! مُهر بدبختی تا ابد بر پیشانی توست...
خدای
من راه نجاتی بفرست ، چه کار کنم ؟ این طرف خانواده ام ، برادرانم، مقام ،
... آن طرف حسین ...
- حر!
با تو ام ای حر ! آزاد باش ، آزاد... دنیا را می خواهی چکار ؟ 50 سال دیگر ، نه
100 سال دیگر! آخرش چه ! نمی خواهی با حسین باشی و تا ابد مهمان لطف و محبتش ؟
خدایا
چرا ! اما گمان نمی کنم حسین مرا بپذیرد ، هر اتفاقی برای حسین بیفتد خودم را
نخواهم بخشید !
- حر
! با تو ام ای حر ! حرکت کن ، برگرد ، برگرد ، باور کن فردا دیگر دیر می شود
! باور کن.....
از
اسب پیاده شد ، کفش هایش را بر گردن انداخت و سر به زیر افکند ، دل را به دریا
زد...
خدایا!
می روم ، قسمش می دهم ، التماسش می کنم ، گریه می کنم و نام مادرش را خواهم برد
...
کم
کم به خیمه حسین نزدیک می شد...
خدایا!
قبولم می کند ؟ خدایا چه خواهد شد ...؟!
اما...
نوازش صدائی افکارش را به هم ریخت...:
خوش آمدی ، خوش آمدی حر ! اِرفع راسک یا حر ! سرت بالا بگیر ! بالا تر ....
به
راستی مادرت تو را همانگونه که آزاده هستی آزاده نامید ، ای حر ...
حر برای
مقابله رفت ! اما چه زیبا و محکم برگشت ! و این توفیق را از ادب و احترام به
فاطمه و فرزندان پاک او که سلام و رحمت خدا بر آنان باد به دست آورد
خدایا
اکنون که گاه یاری فرزند حسین است از تو توفیق برگشت را ، آن هم زیبا و محکم
میخواهم...
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : Mehr
|