خیلی سخته که بغض داشته باشی ، اما نخوای کسی بفهمه... خیلی سخته که عزیزترین کست ازت بخواد فراموشش کنی... خیلی سخته که سالگرد آشنایی با عشقت رو بدون حضور خودش جشن بگیری... خیلی سخته که روز تولدت، همه بهت تبریک بگن، جز اونی که فکر می کنی به خاطرش زنده ای... خیلی سخته که غرورت رو به خاطر یه نفر بشکنی، بعد بفهمی دوست نداره... خیلی سخته که همه چیزت رو به خاطر یه نفر از دست بدی، اما اون بگه : دیگه نمی خوامت.

خنده هایِ سرخِ نار٬ دستِ نارسيده ام

از برايِ وصلِ يار٬ حسرتي كشيده ام...

باز جام و شام و تار٬ هوش پركشيده ام

باز قاب و عكسِ يار٬ وصلِ نارسيده ام...

شعله مي كشد شرار٬ از فرازِ سينه ام

اشك ها چه  بي قرار٬ مي رود زِ ديده ام...

در غمِ فراقِ يار٬ رختِ تن دريده ام

از حصار و دام و دار٬ مرغ پركشيده ام...

رفته او از اين ديار٬ رفته او زِ ديده ام

آه و  اشك و انتظار٬ همدم هميشه ام...

کوچک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم،

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم...

کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود...

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند...

کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم...

کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود...

کاش قلبها در چهره بود...

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد...

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم...

سکوت پُر، بهتر از فریادِ تو خالیست...

سکوتی را که یک نفر بفهمد،

بهتر از هزار فریادی است که هیچکس نفهمد...

سکوتی که سرشار از ناگفته هاست...

ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد...

دنیا را ببین...

بچه بودیم از آسمان باران می آمد،

بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!!!

بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن،

بزرگ شدیم هیچکی نمی بینه...

بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم،

بزرگ شدیم تو خلوت...

بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست،

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه...

بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم،

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی...

بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم...

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن،

بزرگ که شدیم قضاوت های درست و غلط باعث شد که

اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه...

کاش هنوزم همه رو به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم...

بچه که بودیم اگه با کسی دعوا می کردیم یک ساعت بعد از یادمون میرفت،

بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم...

بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم،

بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه...

بچه که بودیم بزرگترین آرزومون، داشتن کوچکترین چیز بود،

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون، داشتن بزرگترین چیزه...

بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود،

بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم...

بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترهارو درمی آوردیم،

بزرگ که شدیم همش تو خیالمون برمی گردیم به بچگی...

بچه بودیم درددل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند،

بزرگ شده ایم درددل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچکس نمی فهمد...

بچه بودیم دوستیامون تا نداشت،

بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره...

بچه که بودیم بچه بودیم،

بزرگ که شدیم، بزرگ که نشدیم هیچ، دیگه همون بچه هم نیستیم...

ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم و همیشه بچه بودیم...

نویسنده : Mehr
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته
گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند …

نویسنده : Mehr

اي تمام مهربونيم

اي چراغ قصه هاي شاد و خوب زندگيم

بي تو چشمانم پر از گريه اند

 همچون ابرهاي سياه ،

تو شكوه يك طلوعيبا تو باغي از بهارم

بي تو خاكستر نشينم ،

با تو سبزم مثل جنگل

 بي تو پاييزسرد وغمگينم یکسال دیگر از تولد دوباره من گذشتبرگی دگراز دفتر خاطرات زندگی ام را میبندم.

تولدم مبارک

نویسنده : Mehr