بمان الهه عزيزم!

بمان...
تو كه باشي؛ دنيا از آن من است
تو كه باشي؛ من خوبم!
فقط كافيست بماني...
تا به همه ثابت كنم جدايي معنا ندارد...

:: موضوعات مرتبط: عكس ها، شعر، ،
:: برچسب‌ها: انتهاي روياي الهه عزيز, الهه, عزيز, بمان دوستم,
نویسنده : Mehr
بند كفش و كفش بند!

پسرك لي‌لي‌كنان خيابان را ‌طي كرد.

پدرش هرازگاهي به زور دستش را مي‌گرفت، ولي او باز با شيطنت به سمتي مي‌دويد.

بالاخره به بستني‌فروشي رسيدند. هوا گرم بود و مشتري‌هاي پر و پا قرص بستني هم به صف ايستاده بودند.

مرد بستني‌فروش با سبيل‌هاي پرپشتش و صدايي خش‌دار و بلند به پسرك، بستني مورد علاقه‌اش را داد.

پسرك روي پا بلند شد و آن را گرفت.

بوي زمين آب‌زده و درختان هرس شده همراه طعم بستني، غروب دلچسبي را رقم زده بود.

بعضي از مردم همانجا مشغول خوردن بستني شدند و برخي‌ هم در حال قدم زدن، بستني‌هايشان را مي‌خوردند و با صداي بلند با هم حرف مي‌ز‌دند.

پسرك بعد از شيطنت‌ و بازيگوشي زياد به كفش‌هايش نگاهي كرد. بند آنها باز شده بود.

با ناراحتي پاهايش را تكان مي‌داد و مي‌خواست بندها را روي كفش بياورد.

پدر خم شد. با اشاره از پسر خواست دست‌هايش را محكم روي شانه‌هايش بگذارد. بعد آرام و با حوصله بند كفش‌هايش را بست.

پسرك خوشحال به بازي ادامه داد و چهره پدر با لبخند گره خورد.

*‌*‌*‌

مرد تازگي‌ها سخت راه مي‌رفت. مريضي امانش را بريده بود.

بلند شد و آرام راه افتاد. پسرش از راه دور به او گوشزد كرده بود كه بايد هر روز مسافتي را پياده‌روي كند وگرنه پاهايش ناتوان‌تر مي‌شوند.

به آرامي راه افتاد. چند قدمي كه مي‌رفت خستگي باعث مي‌شد بنشيند و روي نيمكت نفسي تازه كند. اين كار چند بار تكرار شد.

وقتي روي آخرين نيمكت نشست ديگر ناي بلند شدن نداشت.

نگاهي به كفش‌هايش كرد.

اين كفش‌ها را هم پسر از ديار غربت برايش سوغاتي آورده بود. چقدر راحت بود، ولي حيف او ديگر توانايي نداشت. بندهاي كفش‌اش باز شده بود.

بسختي خم شد تا آنها را ببندد. هرچه سعي كرد نمي‌توانست. بايد به جايي تكيه مي‌داد. نگاهي به اطراف كرد. كاش تكيه‌گاهي داشت.

تا دورترين جا نگاه كرد. آهي كشيد و چشمش از اشك‌ تر شد.

پسرك نبود.

بهاره سديري

:: موضوعات مرتبط: عكس ها، بحث هاي جنجالي، مقالات، كليپ ها، شعر، ،
:: برچسب‌ها: سلام, الهه, هرس, همراه, الهه, رويا, عزيز, انتهاي رويا, ي, من, همراه, شب, بي انتها,
نویسنده : Mehr
جواني و احساس جواني!

به دريا بگو

بيش از اينها به ساحل بيايد.

به باران بگو

بيش از اينها ببارد

به توفان بگو

موج در موج دريا

به فرمان ما ‌سوي ساحل دوان است.

درختان

اگر با نسيمي

نوازشگري مي‌نمايند

به حكم من و توست.

من و تو

زمين را

زمان را

براي هم اين سان به هم وصل كرديم

من و تو

به گل‌ها طراوت

به جنگل

بهـار‌ تر‌‌ و تـازه‌اي هديه داديم

من و تو

‌سرازيري بيد مجنون پير سركوچه مان را

به هم

هديه كرديم

كه در سايه‌اش شاد و‌خرم

كنار هم و از براي دل هم

بمانيم.

من و تو جوانيم

بيا پس براي دل هم بخنديم

براي دل هم برقصيم

براي دل هم بمانيم.

من و تو جوانيم

نه در سن

نه در پير تقويم تاريخ

من و تو جوانيم در دل

من و تو جوانيم درعشق

من و تو

هميشه كنار هم و از براي دل هم

از امروز تا روز آخر

نبايد بگرييم

نبايد دل افسرده باشيم

بيا مهربانم

بيا اي هميشه بهارم

بيا در كنارم بمان

تا بمانم

كنون كه جوانم

:: موضوعات مرتبط: نبشته ها، دل نوشته ها، عكس ها، بحث هاي جنجالي، شعر، ،
:: برچسب‌ها: جوان, جواني, الهه, رويا, عزيز, انتها, انتهاي رويا, انتهاي يك رويا,
نویسنده : Mehr
باران احساسي

 

آبي‌ترين تصوير شعر بي‌ريايم


برگرد، مي‌ميرد بدون تو صدايم

 

هر شب به ياد لحظه‌هاي غربت تو

لبريز باران مي‌شود دست دعايم

گفتي كه از عشق و غزل، هر آنچه داري

يك روز مي‌ريزي تمامش را به پايم

كي مي‌رسي اي حنجرت لبريز آواز؟

كي شعرهاي تازه مي‌خواني برايم؟

احساس باراني! غريب خسته من!

كي مي‌گذاري سر به روي شانه‌هايم؟

بگذار تكفيرم كنند آري، ولي من

تنها نگاه عاشقت را مي‌سرايم

انسيه موسويان

 

:: موضوعات مرتبط: عكس ها، شعر، ،
:: برچسب‌ها: انتهاي روياي الهه عزيز, عزيز, رويا, تنها,
نویسنده : Mehr
روياي هواي پاك در تهران!

:: موضوعات مرتبط: عكس ها، ،
:: برچسب‌ها: انتهاي روياي الهه عزيز, هواي پاك,
نویسنده : Mehr