يادگاري از هيتلر،فولكس

porsche در سال 1875 درآلمان متولد شد و اولين خودروي كوچك خود را در سال 1922 ساخت. او آرزوي خود را براي ساخت خودروي همگاني در سال 1930 با ايجاد كارخانه‌اي برآورده كرد. او تصميم داشت خودرو‌هايي بزرگ‌تر با كارايي بالاتر و قيمت پايين‌تر توليد كند.

...

:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: عكس ها، بحث هاي جنجالي، مقالات، كليپ ها، ،
:: برچسب‌ها: انتهاي روياي الهه عزيز, ماشين, بدون شرح, الهه, عزيز, رويا, دانلود,
نویسنده : Mehr
رانندگي به سبك ‌آينده با سرعت نور !

حركت بر مدار فناوري‌هاي روز دنيا، توليد محصولاتي با قابليت‌هاي حركتي بالا و در نهايت تامين نياز بازارهاي جهاني 3 فاكتور مهمي است كه بسياري از توليدكنندگان خودرو در كشورهاي مختلف جهان سال‌هاست.

...

:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: عكس ها، بحث هاي جنجالي، مقالات، ،
:: برچسب‌ها: انتهاي روياي الهه عزيز, ماشين, الهه, روياي سرعت, دانلود, عكس, موسيقي,
نویسنده : Mehr
نظر شما چيه؟

نظر شما در مورد اين عكس چيه؟

(براي ديدن اندازه ي واقعي عكس روي عكس راست كليك كرده و مشاهده را انتخاب كنيد.)

:: موضوعات مرتبط: عكس ها، شعر، ،
:: برچسب‌ها: انتهاي روياي الهه عزيز, سوسمار, الهه, عزيز, رويا,
نویسنده : Mehr
بمان الهه عزيزم!

بمان...
تو كه باشي؛ دنيا از آن من است
تو كه باشي؛ من خوبم!
فقط كافيست بماني...
تا به همه ثابت كنم جدايي معنا ندارد...

:: موضوعات مرتبط: عكس ها، شعر، ،
:: برچسب‌ها: انتهاي روياي الهه عزيز, الهه, عزيز, بمان دوستم,
نویسنده : Mehr
بند كفش و كفش بند!

پسرك لي‌لي‌كنان خيابان را ‌طي كرد.

پدرش هرازگاهي به زور دستش را مي‌گرفت، ولي او باز با شيطنت به سمتي مي‌دويد.

بالاخره به بستني‌فروشي رسيدند. هوا گرم بود و مشتري‌هاي پر و پا قرص بستني هم به صف ايستاده بودند.

مرد بستني‌فروش با سبيل‌هاي پرپشتش و صدايي خش‌دار و بلند به پسرك، بستني مورد علاقه‌اش را داد.

پسرك روي پا بلند شد و آن را گرفت.

بوي زمين آب‌زده و درختان هرس شده همراه طعم بستني، غروب دلچسبي را رقم زده بود.

بعضي از مردم همانجا مشغول خوردن بستني شدند و برخي‌ هم در حال قدم زدن، بستني‌هايشان را مي‌خوردند و با صداي بلند با هم حرف مي‌ز‌دند.

پسرك بعد از شيطنت‌ و بازيگوشي زياد به كفش‌هايش نگاهي كرد. بند آنها باز شده بود.

با ناراحتي پاهايش را تكان مي‌داد و مي‌خواست بندها را روي كفش بياورد.

پدر خم شد. با اشاره از پسر خواست دست‌هايش را محكم روي شانه‌هايش بگذارد. بعد آرام و با حوصله بند كفش‌هايش را بست.

پسرك خوشحال به بازي ادامه داد و چهره پدر با لبخند گره خورد.

*‌*‌*‌

مرد تازگي‌ها سخت راه مي‌رفت. مريضي امانش را بريده بود.

بلند شد و آرام راه افتاد. پسرش از راه دور به او گوشزد كرده بود كه بايد هر روز مسافتي را پياده‌روي كند وگرنه پاهايش ناتوان‌تر مي‌شوند.

به آرامي راه افتاد. چند قدمي كه مي‌رفت خستگي باعث مي‌شد بنشيند و روي نيمكت نفسي تازه كند. اين كار چند بار تكرار شد.

وقتي روي آخرين نيمكت نشست ديگر ناي بلند شدن نداشت.

نگاهي به كفش‌هايش كرد.

اين كفش‌ها را هم پسر از ديار غربت برايش سوغاتي آورده بود. چقدر راحت بود، ولي حيف او ديگر توانايي نداشت. بندهاي كفش‌اش باز شده بود.

بسختي خم شد تا آنها را ببندد. هرچه سعي كرد نمي‌توانست. بايد به جايي تكيه مي‌داد. نگاهي به اطراف كرد. كاش تكيه‌گاهي داشت.

تا دورترين جا نگاه كرد. آهي كشيد و چشمش از اشك‌ تر شد.

پسرك نبود.

بهاره سديري

:: موضوعات مرتبط: عكس ها، بحث هاي جنجالي، مقالات، كليپ ها، شعر، ،
:: برچسب‌ها: سلام, الهه, هرس, همراه, الهه, رويا, عزيز, انتهاي رويا, ي, من, همراه, شب, بي انتها,
نویسنده : Mehr